دانی چرا در سیر خود برخویش میلرزد قلم
دانی چرا در سیر خود بر خویش میلرزد قلم ترسد که ظلمی را کند در حق مظلومی رقم
یک کاروان ماند بشر، پویان قفای یکدیگر گیتی رباطی با دو دریک در فنا یک در عدم
در این ره پر ابتلا پا منه سر در هوا ترسم از آن کافتی ز پا بر سر زنی دست ندم
عمرعزیزت شد تلف وز آن نداری جز اسف تا فرصتی داری بکف باید شماری مغتنم
گیرم علم افراختی بر ملک عالم تاختی جان جهان بگداختی در آتش ظلم و ستم
روزی علم گردد نگون گردی به دست غم زبون نیکی کن و در دهر دون نامت به نیکی کن علم
گردد ثنا گستر زبان بر حاتم و نوشیروان هر جا که صحبت در میان ازعدل آید وز کرم
بس کن صغیر از این سخن کامروز در خلق زمن
معمو ل نبود هیچ فن جز جمع دینار و درم
نظرات بسته شده است